«[...] دوست داره برگردی به زندگی!» 25/10/1389 - 19:09 [اسم کوچک پدرزن حذف شد]
در تلفن میخندید گفت همین الآن این پیامک را دریافت کرده است از طرف یک شاگرد یکی از شاگردان پدرزن که البته الآن مدعی است کمتر با پدرزن در ارتباط است به دلیل اشتغالات کاری و مالی
- تو چه پاسخ دادی؟ «خدا لعنتش کنه! هر کاری دلشون خواسته کردن، حالا من برگردم؟ به دخترش گفتم به دروغاش اعتراف کنه تا اجازه بدم برگرده!»
گفتم: برادر! خیلی جالب است حکایت این پیر گرفتار پدر زنت را میگویم دختر او از خانه تو رفته دختر او شش شکایت علیه تو کرده و بیش از هفت، هشت دادخواست علیه تو داده و چند دستور موقت قضایی برایت گرفته و اینهمه دروغ از خودش در کرده حالا... عجب رویی دارد این پدر زن! خدا وکیلی... یهو وسط حرفم پرید: «خدا وکیلی رو که نیست، سنگ پای قزوین است!»
گفتم: تو هم یاد سنگ پای قزوین افتادی؟! :) خندید و خداحافظی کرد حالش نسبت به ظهر که با هم دیدار کرده بودیم خیلی بهتر بود!
پ.ن. برادرم! چه خوش گفت یکی از بندگان خدا: این حجتی است برای صداقت تو مگر از ظلم و ستم ِ تو کوهی از دروغها نساخته بودند و قصه تنفر که هرگز به زندگی باز نمیگردند باید خیلی شوهر خوبی باشی که اینطور دنبال بازگشت به زندگی هستند البته چون کم میشود از تکبّرشان به جای اینکه بگویند: «دوست دارند برگردند به زندگی با تو» اینطور کلام را چرخاندهاند اگر ظالم بودی و شوهر بد... مطمئن باش دست و پا نمیزدند به این شیوه! به بنده خدا گفتم: «راست میگفت آن روانشناس که پدر زن بیمار روانی است»، یادت هست؟! برچسبهای مرتبط با این نوشته:
|